کِرم داشت توی اَنارِ شکسته را خالی میکرد و میخواند: «خانهام میشود. لانهام میشود.»
اما دانههای اَنار زیاد بودند و کِرم باید همه را خالی میکرد. یکمرتبه گنجشک را دید.
گنجشک آمد و روی شاخهی درخت اَنار نشست. کِرم خوشحال شد و گفت: «یک فکر تازه؛ گنجشک میتواند کمکم کند!»
کمک؟! … کمک برای چی؟ ما نمیدانیم. برای دانستنش قصه را میخوانیم!