هستی ممکن است فراموشمان کند؛ اما نورمان از الآن تا همیشه تاریکی این کیهان را روشن نگه میدارد... حتی اگر چیزی از موجودیتمان باقی نمانده باشد. شاید هستی فراموشمان کند اما تا وقتی هستیم نمیتواند نادیدهمان بگیرد. خبر خوب اینکه ما هنوز اینجاییم... آیندهمان هنوز نانوشته مانده... میتوانیم انتخاب کنیم همینطور بنشینیم و روز به روز رسیدن مرگمان را انتظار بکشیم یا نه... میتوانیم همین لحظه را زندگی کنیم. میشود رفت لبهی پرتگاهِ پوچی و داد زد... داد زد و عدم را به چالش کشید. باید داد زد و گوهر حضور را فریاد کشید. ما مهمیم... همهمان. هنوز اینجاییم... در پوچی زندگی میکنیم اما زندهایم... دیگر روا نیست همین حیاتِ پوچمان را هم ازمان بگیرند. نه شهابسنگها نه کرمچالهها و نه گرما نمیتواند ما را شکست دهد... شاید نتوانیم مرگمان را انتخاب کنیم اما انتخابِ زندگی کردنمان که دیگر دست خودمان است. شاید هستی ما را فراموش کند اما مهم نیست... چون ما مورچهایم و مورچهها هیچوقت از رژه رفتن خسته نمیشوند.