بهمن عصبانی بود. فریاد می کشید، سنگ ها را به این طرف و آن طرف پرتاب می کرد، می خواست شهر را ویران کند.
شهر گفت: چرا؟ مگر من چه گناهی کرده ام؟
بهمن گفت: تو برای آمدن دی ماه جشن می گیری؛ اما برای آمدن من هرگز، هیچ کس مرا نمی شناسد. پس من همه چیز را ویران می کنم. جشن من کو؟