آلیس دختری بود مثل همه دخترها، او خیالپرور، کنجکاو و علاقمند به ماجراهای هیجانانگیز بود. آلیس دختری معمولی بود تا قبل از اینکه به سرزمینی عجیب وارد شود.
یک روز آلیس خرگوش سفیدی را میبیند و آن را دنبال میکند و به سرزمینی جادویی وارد میشود که ملکهایی بدجنس بر آنجا حکومت میکرد. آنجا سرزمینی بود که هر اتفاق عجیب و غریبی در آن اتفاق میافتد. سرزمینی که در آن موجوداتی عجیب وجود داشتند؛ هزارپایی که حرف میزد، تولهسگی که به اندازه یک اسب بزرگ بود و گربهایی که رد یک چشم به هم زدن غیب میشد و دوباره ظاهر میشد.
آیا این موجودات واقعی هستند؟ اگر واقعی هستند، آلیس چطور میتواند راه برگشت به خانه را پیدا کند؟