وقتی پدرم از در وارد شد، با خود فکر کردم تا به حال مردی چنین جذاب ندیده ام. حرف می زد، می خندید، حرکاتش نرم و آرام بود. چشمان آبی رنگش شفاف شده بود. گفت که به سادگی فراموش کرده من وجود داشته ام.