اگر زندگی واقعی من و تو بازی بود میتوانستی آن قدر ادامه دهی تا برنده شوی... می توانستی هر لحظه خواستی دکمه ی توقف را بزنی ،میتوانستی همه چیز را پاک کنی و از اول شروع کنی، می توانستی حرفهای دیگری بزنی نه از آنهایی که همیشه گفته ای، می توانستی انتخابهایی را که نکردی تجربه کنی و آن روزهایی را که نصفه نیمه زندگی کرده ای تکرار کنی، میتوانستی مثل شخصیت های بازی زندگی کنی که دائم می میرند و هرگز نمی میرند!
بازی میتوانست زندگی ات را به هم بازی هایت گره بزند درست مثل سم و سیدی که در کودکی سر بازی های ویدیویی دوست میشوند و در یک روز سرد زمستانی دوباره همدیگر را میبینند سم که همیشه سیدی برایش مثل یک فرمول ریاضی بود
که نمی توانست او را درک کند بازی جدیدی را با او آغاز میکند. آنها از دیگران کمک میگیرند و قرض می کنند و بالاخره اولین بازی ویدیویی شان را می سازند و در این مسیر دوست داشتن و دوست داشته شدن، رسیدن به شهرت شکست عشق و خشم و حسادت و در نهایت جاودانگی و آرامش را تجربه میکنند. اگر میخواهی داستان عاشقانه بخوانی اما نه از آن عاشقانه ها که همیشه خوانده ای، باسم وسیدی عاشق البته نه همیشه عاشق همراه شو. حتی اگر هیچ نقطه ی اشتراکی با آنها نداشته باشی و آن چنان طرفدار بازی های ویدیویی نباشی آنها تو را در داستان جذاب زندگی شان غرق خواهند کرد؛ داستانی چندلایه، تفکر برانگیز و عمیق که مدتها در خاطرت خواهد ماند. آنها تو را به دنیای بازیهای دوران کودکی ات میبرند حتی شاید با خواندن روایت شیرین سی ساله ی آنها به دنیای جادویی بازیها هم علاقه مند شوی، چرا که بازی یعنی خود جادو... یعنی سفر به زمان یعنی فردا یعنی بی نهایت تولد دوباره و بی نهایت رستاخیز اگر به بازی ادامه دهی میتوانی برنده شوی هیچ فقدان و باختی دائمی نیست چون هیچ چیز هیچ وقت دائمی نیست...