مصطفی چشمهای سرخ و غمزدهاش را از روی مانیتور برمیگرداند به صورت جوانش و لبخندی سرد تحو یل او میداد؛ ولی تو که از دل او خبر داشی، چشمغره
میرفی به میثم.
– آخه این چه حرفیه میزنی میثم؟! میبینی چه حالی داره تو هم هی با شهیدجان شهیدجان گفتنت نمک به زخمش میپاشی؟
میثم هم که شیطنتش اینوقتها حسابی گل میکرد، جواب میداد: «نترس، این دفعه اگه بره، حتما شهید میشه.» و بعد با صدای بلندتر میگفت: «مگه نه
شهیدجان؟»