همواره سایهیی،
لبریز انتظار،
گام ثانیهها را
از جدار پوست تن تو
میلیسد و میبلعد
تیرهٔ پشت ما
لذّت این لیسیدن را میشناسد
آن کاو عتیق را به جدید میپیوندد،
ازل را به ابد
و میرا را به جاودانگی
گاه دست پیش میآرد
و سایهٔ تو را لمس میکند…
نسیمی از تیرهٔ پشت تو گذر میکند؛
و این هشداریست
تا چشمان را ببندی
و دیدگان را باز نگاه داری
تا مگر زندگانی را
از چیستان
به هَستان
دگرگون سازی
و تا نسیم جاودانگی را
به انتظاری
(نه بیصبرانه)
بنشینی،
تو را ره مینماید