سردار بیگ چنان به سرعت پیر می شد که همه تعجب می کردند. به ظاهر بیماری خاصی نداشت و از ناراحتی و دردی شکایت نمی کرد، اما از وقتی که از ده کوچ کرده و ساکن تهران شده بود روز به روز تکیده تر می شد دل و دماغ خوبی نداشت و با کسی خوش و بش نمی کرد از زندگی تکراری و نامأنوس دل زده شده بود و حسرت روزهای گذشته را می خورد.
او هر روز صبح خیلی زود بیدار می شد و به دکان نانوایی می رفت و در صف کارگران افغانی می ایستاد و چند نان بربری می خرید و به خانه می برد و به همسرش می داد و به سراغ دکانش می رفت برای صبحانه نمی ماند. حوصله به خانه برگشتن و سر سفره نشستن را نداشت تکه ای از نان بربری می کند و در جیب کتش می گذاشت.