تبیین مسئلهی شر مختص نظامهای فکری الهیاتی نیست. شر مسئلهای است که، دیر یا زود، گریبان هر نوع تفکر یا فلسفهای را میگیرد که میکوشد به زندگی اینجهانی بپردازد بدون آنکه چیزی را در ورای این زندگی در نظر بگیرد. نکته این است که در نظامهای فکری ناالاهیاتی نیز هر چند مسئلهی قادر دانای متعال وجود ندارد، تبیین مسئلهی شر با دشواریهای خاص خود همراه است. آیا انسانها ذاتاً شرورند یا نظام اجتماعی ـ اقتصادی است که آنها را به شرارت وامیدارد؟ آیا میتوان انسانی را پروراند که خالی از شرهای اخلاقی باشد؟ آیا انسان میتواند با ابزار علم و فناوری از شرهای طبیعی اجتناب کند یا بر آنها غلبهی تام داشته باشد؟ و پرسش بنیادیتر اینکه در جهانی که در آن خداوند جایی ندارد، آیا اساساً میتوان از چیزی به نام شر یا خیر سخن گفت؟ و در مرکز همهی اینها مفهوم «اخلاق» قرار دارد. از کانت و هگل تا مارکس و نیچه تا باتای و بدیو پاسخها تفاوتهایی مهم با هم دارند. اگر اصول اخلاقی جهانشمول و قاطع (ارادهی خیر) راهحل کانت برای مسئلهی شر است، مارکس و نیچه اساساً خود اخلاق (یا خودش یا شکل واقعاً موجودش) را شکلی از شر میپندارند: «رویکردهای مارکس و نیچه به اخلاق تلاش در تعیین نقشی است که اخلاق عملاً در زندگی انسانی ایفا میکند و نیز ارزیابی خودِ ارزشهای اخلاقی برحسب شیوهای که آنها به تحول امکانات نااخلاقی انسان مدد میرسانند یا مانع آن تحول میشوند.» در واقع میشود گفت که مارکس و نیچه بر دروازهای ایستادهاند که در ورای آن، با بیاهمیت شدن تفکر دربارهی امر اخلاقی به معنای دینی آن، شر نیز اهمیت خود را از دست میدهد