مارتا در چهل سالگی میداند هیچ چیز نمیداند، بهشدت غمگین و سرگردان است و با خودش، با همه احساس بیگانگی میکند. مدتی برای مجله ووگ کار کرد، بعد تصمیم گرفت رمانی بنویسد. مدتی در پاریس زندگی کرد و در حال حاضر ساکن آکسفورد است. فقط اوست که دکترا ندارد، بچه ندارد. در خانهای زندگی میکند که از آن متنفر است، ولی تحمل ترک کردنش را ندارد. مارتا مدتهاست که میداند مشکلی دارد، ولی نمیداند چه مشکلی. مورد مهر و محبت اطرافیانش قرار دارد و طعم عشق را در تمامی جنبههایش چشیده و سیراب است، اما میداند حالش خوب نیست. چرا زندگی چنین به هم ریخته و او چنین درگیر است؟ با خودش، با همه. چرا تنها ایستاده است؟ با این حال، میخواهد پایان خوشی به داستان زندگی خود بدهد...