چشمانش را باز کرد. دوباره روز دیگری آغاز شده بود. درد سراسر بدنش را فراگرفته بود. درست به خاطر نداشت اما شاید ده روز از انسان شدنش می گذشت. ده روزی که پر از تجربه های جدید بود. کم کم به این لباس تازه عادت کرده بود و سعی می کرد گذشته را از یاد ببرد، اما گاه گاهی مانند شب قبل خوابهای آشفته او را آزار می داد. حالا زندگی تازه اش نسبت به روز اول نظم بیشتری داشت. او سعی میکرد با نظم ساخته شده ی دست آدمها پیش برود. (از متن کتاب)