کتاب «نیکی و روز بارانی» داستان درباره روزی است که نیکی و خواهرها و برادرهایش نمیتوانند بروند بیرون بازی کنند. آنها حوصلهشان سررفته، توی خانه ماندن خیلی خسته کننده است. مامان میگوید میتوانند کتاب بخوانند یا کارتبازی کنند اما نیکی فکر بهتری دارد! میگوید به کویر برویم که آفتابی است و هیچوقت در آن باران نمیبارد. مامان میگوید کویر خیلی گرم است، گم میشوید. نیکی میگوید به کوهستان برویم. اما مامان میگوید در کوهستان صخرهها میریزند. نیکی میگوید به جنگل بروند اما از نظر مامان جنگل هم پر از حیونات وحشی است. قطب جنوب چطور است؟ نه، آنجا که یخ میزنید. پس به فضا بروند… مامان میگوید لازم نیست. باران بند آمده و همه چکمههایشان را میپوشند، بیرون میروند و شلپ و شلوپ روی زمین خیس قدم میزنند و رنگینکمان را میبینند. آنها نزدیک خانه هستند و دیگر هم گم نمیشوند. اما نیکی هنوز دوست دارد برود جای دیگری… اینبار به رنگینکمان!
والری گورباچف در کتاب «نیکی و روز بارانی» با آفریدن موقعیتی متفاوت، ماندن در خانه بهخاطر باران، اهمیت خیالپردازی کودکان و همراهی مادر در راهنمایی کودکان و اهمیت حضور بزرگترها در بازی با کودکان را نشان میدهد.