ناگهان تُپُلو از دور صدای خالخالی را شنید: «کمک، کمک!» داخل سوراخِ صخرهای را نگاه کرد؛ چیزی ندید و گفت: «کجایی؟ پشت سنگریزهها هستی یا…؟»