یکی بود. باز هم یکی بود. یکی دیگر هم بود. دیگسازی بود که در روستای قَرنین در سیستان زندگی میکرد. این دیگساز مهربان از صبح تا شب در کارگاهش، آهن و چدن و مس را داغ میکرد و آنها را به شکل دیگ و قابلمه و کاسه در میآورد و به مردم میفروخت و حالش را می برد. همیشه سر و لباسش سیاه و کثیف بود، ولی باور کنید قلبش خیلی تمیز بود. یک کورهی همیشه روشن داشت که خیلی داغ و جیز بود و هر چه را داخل آن میانداخت، زود کج و کوله میشد؛ این جوری. کارش این بود: یک آهن داغ را از کوره بیرون میآورد و با یک آهن سرد میکوبید توی سر آن آهن داغ. شرط میبندیم تا آخر عمرش نمیدانست که در آن روستای پرت افتاده، قرار است هزار و دویست سال بعدش اسمش توی کتاب ما بیاید.