بخشی از کتاب مغاک:
خورشید گلوله ای بود سرخ و بی غیرت وسط آسمان. خاک مرموز معلق توی هوا جلو دید را می گرفت و نمی گذاشت که نور خورشید بیاید دیدار. کفایت پهن بود وسط حیاط و یک لایه خاک نشسته بود روش. گرد مرده. دور چشم اش صمغ بسته بود. در حیاط همان طور ولنگ و واز مانده بود. گاه گداری عابری پا شل می کرد تا آستانه ی در و کفایت پهن شده ی کف حیاط را دید می زد و می رفت. کفایت گاهی دست را می کوفت روی زمین و زیر لب چیزهایی می خواند، نامفهوم یا کسی را صدا می زد انگار. چشم هایش شده بود خون پتی …