بخشی از کتاب:
ما با آنکه بچه بودیم آن روزها، ولی بوی خطر را از سمت آشنایانمان خوب حس می کردیم. بزرگ شدن توی مدرسه ای که از مقطع پیش دبستانی تا پیش دانشگاهی بچه ها در کنار هم بودند و از همه جای ایران هم بودند، با فرهنگ های مختلف، یک جورهایی یادمان داده بود آخرین سنگرمان اعتماد است. ما یاد گرفته بودیم برای بقا بجنگیم. این که اگر حواسمان نباشد و به اصطلاح بخواهیم جزء نابیناهای بی دست و پا باشیم، کلاهمان پس معرکه است. مدیرانمان یادمان داده بودند وقتی زیادی مهربان می شوند باید بترسیم. این که مهربانی کاذبشان ابزار کشفشان است. این که چیزی نمی دانند، یا خیلی کم می دانند و این طور می خواهند چیزهای جدیدتری کاسب بشوند…