بیشتر پیشفرضهای ذهنی، بدل به عمل میشوند. کثیری از باورها، کردارها را ایجاد میکنند. بسیاری از عقیدهها، جامهٔ واقعیت میپوشند.
نیکبختانه، در عصر ما، دانش روانشناسی، شکوفایی شایانی یافته است. در موضوع تبدیل افکار به کردار، که از مقولههای روانشناسی است، کتابهای فراوانی نوشته شده است، نیز مقالهها و پایاننامهها و جزوهها. نیز در مجامع علمی و عمومی، در این باره، بسیار سخن گفته شده و میشود، نیز در رسانههای اجتماعی، فضاهای مجازی، محفلهای انگیزشی و جمعهای تفرحی.
پس، دربارۀ این مقولۀ روانشناسی؛ تبدیل افکار و باورها به رفتارها و کردارها، کمبود دانش نداریم، و یا کمبود چندانی نداریم. اما شوربختانه، آنچه کم داریم، تشخیص درستی یا نادرستی باورهاست و پیشفرضها و عقیدهها.
از عرصههایی که این کمبود، سخت محسوس است، عرصۀ خانواده است. با وجود رشد دانشها، اما اسب چموش جهل و خرافه، در میدان خانوادهها، جَوَلان میدهد؛ بیرحمانه. شاخهای غول باورهای نادرست، بلند است و تیز؛ ترساننده.
دامن این بحث، دراز است. جای آن، مقدمۀ کتاب نیست. در فصل ۱، دراینباره، سخن میگوییم، نیز در جاهای دیگر کتاب، به مناسبتهای مناسب.