می دانستم باید بروم
باید همه چیزم را، همه کسم را پشت سرم رها کنم و بروم.
آن چیزها، آدم ها بخشی از من نبودند. مرا مصادره کرده بودند. من واقعی ام را گروگان گرفته بودند.
من کنار آن ها دیگر من نبودم. آدمی بودم با عذاب وجدان کسی که باعث شده عزیزترین موجود زندگی اش به فلاکت بیفتد. آن عزیزترین موجود خود من بودم.
آن روز صبح که از خواب بیدار شدم فهمیدم وقت رفتن است.
من نمی دانستم چه چیزهایی در انتظار زنی جوان است که به یک باره رها می کند و می رود.