دوست دارم قبل از مرگم حداقل پذیرفته شدن از طرف خانواده ام را تجربه کنم فکر کنم احساس بسیار خوبی برایم داشته باشد. همین حالا که دارم به این مسئله فکر میکنم ضربان قلبم تندتر شده است و نمی دانم چرا لبخند به لب دارم و اشک در چشمانم حلقه زده انگاری جایزه نوبل ادبیات را در دستانم دارم با صدای در به خودم می آیم ایستاده رو به پنجره سرم به دست انگار این سرم همان تندیسی است که دنیا برایم در نظر گرفته باشد. پرستار چندان برایش اهمیتی ندارد با لحنی سرد ولی مهربان از من می خواهد که بنشینم سرم را چک میکند و می رود و من می مانم و تندیسم، تنها.