بیست و چند سال از قضیه معجزه در امامزاده گذشته و زنجیره پیچیده اتفاقات به من یاد داده که قدرت سرنوشت بالاتر و قویتر از تصمیمات و اراده من است، پس حالا هم خودم را به تصمیم تقدیر میسپارم.
درد پایم کمتر شده یا شاید بدنم بیحس شده چون پاهایم را حس نمیکنم، میخواهم پایم را تکان بدهم ولی منصرف میشوم، میترسم درد دوباره شروع شود، دارم به حرکت آرام و باوقار ابرها در آسمان نگاه میکنم که صدای واقواق سگ نگاهم را به سمت دشت برمیگرداند. درازکش از زیر چشم سگ را میبینم که نیمه دوان به سمتم میآید. پشت سرش کمی محوتر، دو زن را میبینم که جلودار جماعتی هستند که دست تکان میدهند، انگار هلهله میکشند ولی فقط صدای سگ را میشنوم، شاید چون سگ نزدیکتر است...