پوزخندی زدم ... و پوزخندم نه از حرف عطا که از نگاه بهت زده ی صولت بود به عطا !
پوزخندم کش آمد . بغض شد ... کش آمد .... مثل عنکبوتی که تار انداخته بود ته حلقم. ... دنبال شاپرکی بود برای شکار ! توی حلق من سالها بود هیچ پروانه ای پرواز نمیکرد ... شعری نمیخواند . رویایی نمی بافت . آوازی سر نمیداد .... گلوی من مدت ها شده بود ، منزلگاه عنکبوتی که بغضی را گیر انداخته بود نه آن را میخورد نه میگذاشت من قورتش بدهم ! توده شده بود، مانده بود ... گندیده بود ... راه نفس بسته بود . تلخ بود . خیلی تلخ .