باید با مغزم دوست باشم. از حرفهای دکتر همین بیشتر به دلم نشسته است. مغز بیمارم برایم شبیه یک خانه شده. خانهای که اتاقهای زیادی دارد. چراغ بعضی اتاقها روشن است. بعضی خاموش و بعضی چراغشان نیمسوز است. در این خانه راه میروم. درِ اتاقهایی با چراغ خاموش را باز میکنم و به تاریکی مخوفش خیره میشوم. تاریکی که در علم فراموشی نام دارد. زوال عقل یا آلزایمر. میدانم اینجا خاطرهای هست اما به یادش نمیآورم. خاموش است و امیدی به روشن شدنش ندارم. بعضی اتاقها اما روشناند و عجیب اینکه در همهی اتاقها اروند نشسته است.مغزم کوچک میشود باید اتاقهای روشن را نجات بدهم.