ساعت سه و ده دقیقه ی بعد از ظهر –3:10 pm
صدای زنگوله ی بالای در ، کل کافه رو از بهت و سکوتی که البته با موزیک کلاسیک احمقانه ای پر شده بود، شکست . با قدم های آرومی به سمت پیشخوان رفت، درست روی یکی از صندلی های پایه دار نشست، زانوی راستش رو با احتیاط کنار عکس سهراب که به دیواره ی چوبی پیشخون چسبیده بود تکیه دادپاشنه ی پای چپش رو روی
تیکه چوب ظریف و باریکی که پایه ها رو دوره کرده بود ، گذاشت . کمی به جلو خم شد، پاکت سیگارشو از توی جیب راستش بیرون کشید، عینک دودی و سوئیچ ماشینش رو روی پیشخون انداخت و در نهایت یه نخ از کنت بود که کنج لبش جا میشد و فندکی که از سقف به طناب کنفی ای وصل بود رو آروم به سمت
تنباکوی جمع شده ی سیگار کشید و تق ... شعله ی کوچیکی روشن شد . یه تُرک تلخ ! همین . مثل همیشه