می دونی عروسک جون! وقتی دنیات به کوچیکی شهری شه که توش نگاهها همه آشنا اما قلبها نا آشناست، وقتی رویاهات به طرز خنده آوری تو یه حجم سفید پیچیده و میون یه جمع سیاهپوش که چشم دیدنت رو ندارند به خاک سپرده می شه، وقتی آخرش می فهمی همون رویاها فقط یه مشت کابوس بودند... اونجاست که حس می کنی دیگه چیزی برای از دست دادن نداری و به آخر خط رسیدی اما... من می خوام رو پاهام بمونم. فقط به خاطر تو عروسک جون.