رو برگرداند و نگاهش کرد. در نکاهش عشق و التماس موج می زد. چه داشت برای این دختر که برای بودن با او میخواست دنیا را نادیده بگیرد؟ دوباره کنارش نشست و دستانش را گرفت:
_راهی که دارم میرم پر تیغه. پر سنگ ریزه و شیشه ست. زخمی میشی. خسته میشی!
با حالت خاصی به چشمان افق زل زد و ادامه داد:
_می بُری ازم. بالاخره یه جایی میبُری!
افق بدون آنکه پلکی بزند خیره در چشمانش گفت:
_من یک بار همین جا کفشامو درآوردم بدون اینکه از چیزی بترسم. بازم میتونم. من از راه نمیترسم. از همراهم میترسم!
غم پرکشید و لبخند ملایمی کم کم روی چهره ی مردانه اش نقش بست. خواستنِ او خودخواهی محض بود. داشتنش لیاقت میخواست. ولی شاید یک بار هم شده در زندگی می توانست به خودش فرصتی برای خوشبختی بدهد. آن هم درست زمانی که حس می کرد او را از همیشه بیشتر می خواهد!