-دلم برای قدیم تنگ شده؛ وقتی بچه بودیم و بیخیال بازی میکردیم.
-اما من دلتنگ اونروزها نیستم.
نگاهش کردم. باجدیت نگاهش در صورتم چرخید و صورتم را داغ کرد.
-حسوحال این روزها رو بیشتر دوست دارم. اونوقتا فقط باید چهارچشمی دوتا بچهی تخسوشیطون رو میپاییدم تا خرابکاری نکنند، اما حالا... میمیرم برای مراقبت از خانمی که روبهرومه.