نگاهش به پریا بود. سعی میکرد خودش را عقب نکشد! از آیین نمیترسید. از حسِ خودش میترسید. به خودش ایمان نداشت.
نگاهِ آیین نزدیک و نزدیکتر میشد و پریا دلهرهاش شدت میگرفت. پاهایش آمادهی فرار بود. دستِ آیین بالا آمد. شاید به هوای گرفتنِ بازوی پریا، چشمهایشان آنقدر نزدیک میشد که پریا بیاراده پلکهایش روی هم افتاد. احساس میکرد از همان لحظه که اتفاقی نیفتاده، خودش را باخته است ... به آیین عرفانی، به زورگوی مطلقِ زندگیاش، خودش را، احساساتش را باخته است!