«جانم...»
تن و بدنم می لرزد. به دنبال کلمات استغفار می گردم و گویا گمشان کرده باشم حتی در ذهنم کنار هم چیده نمی شوند. نای نفس کشیدن را از دست می دهم و خیره در چشم های عسلی که توان چشم گرفتن را هم از من گرفته اند زمزمه می کنم: نکن با من...
در دل ادامه می دهم. با من از این کارها نباید کرد خانم دکتر. من هرگز این جانم ها را با گوش هایم نشنیده ام. تمام جانم شنیدن های من وصف تلویزیون و برنامه هایش و کتابهاست. جانم گناه است خانم دکتر. برای من مرد غریبه ی عذب اوغلی گناه است. من کجا و این جانم شنیدن ها کجا خانم دکتر. من همین جا می توانم با شنیدن این کلمه رو به قبله شوم و جان به جان آفرین تسلیم کنم و آخ بر زبان نیاورم. چطور می توانی این کلمه را برای من به کار ببری؟ منی که محبت دیدن از جنس تو را هرگز تجربه نکرده ام. چطور می توانی برای من از این کلمات کنار هم ردیف کنی و تمام دین و ایمانم را به سستی بکشانی؟
لب هایم را تر می کنم. خانم دکتر من جانم و جان دادن بلد نیستم. مرا اینطور به امتحان نکشان. در سی و هشت سالی که از خدا عمر گرفته ام من بودم و خدایم. خدایم را از من نگیر.