مانی کنارم روی نیمکت شب نشسته و دستم توی دستش بود. توی مشتم چیزی گذاشت.
مشتمو بازکردم کف دستم چیزی میدرخشید باورم نمیشد همه چیز مثل خواب بود ستاره کف دستم یه ماه هم کنارش داشت یک ماه هلالی کوچیک و طلایی. دیگه خواب نمیدیدم. ماه و ستاره کف دستم واقعیت داشت.