یه چیزی از همه مهمتر بود تو زندگیم...!یه چیزی شرمگین که زندگیم رو به تباهی کشوند...!قلبم طاقت این همه اعتراف رو نداشت. من اونو کشتم...!همسری که ناشناخته بود...!نمی تونستم تحمل کنم عشقی که انتخاب من نبود...! حرف هام شبیه خواب بود...!خوابی که بیدارم کرد...!بیداری که تو خواب بود...!حالا دنیام با بودنش رنگی شده بود...!من عاشق کسی شده بودم که با دست های خودم کشته بودمش...!دلم واسه اون روزها تنگ تنگ بود...!روزهایی که موهامو میبافت؛ می شدم عزیزمش ...!می شدم عشقی محال...!محال شدم بودم تو دست های غرق خونم!.