صدای جیغ زن همه ی افراد حاضر را به سمتشان چرخاند و نفس آیلین چند دقیقه ای بدون دم و بازدم ماند.
- بی پدر و مادر، الهی ذلیل بشی! الهی به خاک سیاه بشینی که منو به خاک سیاه نشوندی. خجالتم نمی کشه اومده اینجا.
همان جا روی زمین نشسته بود و هر کار می کرد نمی توانست از زیر دست زن چادر به سر بیرون بیاید.
ضربه ها به سر و صورتش کوفته می شد و فقط سعی می کرد دست هایش را جلوی صورتش بگیرد تا بیشتر مورد اصابت دست های پر سوزش قرار نگیرد.
صدای مردی از چند قدم دورتر با صدای همهمه همراه شد:
- خانم چی کار می کنی! کشتیش لامروت
زن از کتک زدن آیلین دست کشید و مشت هایش را در سینه خودش کوبید، آن قدر کوبید تا روسری بسته شده زیر چادرش کنار رفت و سنجاق آن باز شد،روی سینه می کوبید و ضجه می زد. مشت می کوبید و فریاد می زد.
- این بی همه کس، بی هم زبونم کرد. این نامرد دخترمو ازم گرفت. این لامروت چراغ خونمو خاموش کرد. الهی که داغ فرزند ببینی ...