برق چشمهایش نگرانم کرده بود.
پیروزمندانه سرش را عقب کشید وگفت:
- ممکنه فردا زبونم بچرخه و یه چیزی بگم...اونوقت شاید تو دیگه "مامان پناه" نباشی.
لبخند یکطرفهاش را که دیدم، نفهمیدم چه شد نفهمیدم چطور کنترلم را از دست دادم ...
شنیدن همین جمله کافی بود تا به سمتش خیز بردارم تا دستم بالا رود و صورت خوش فرمش را به یک سیلی نه چندان محکم مهمان کند.
دستی که در اثر ضربه گزگز میکرد را آرام پایین آوردم. همزمان با اخمی که روی صورتش بود لبخند کجی روی لبهایش نشست. از بهت سیلی خارج شد و ته ماندهی سیگارش را زیر پایش پرت کرد و با نوک کفشش مشغول خاموش کردنش شد. نفس عمیقی کشید که ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشتم.
با حفظ همان لبخند گفت:
- خب ...من به چیزی که می خواستم رسیدم . مرسی که مطمئنم کردی ذهنم خیالپرداز نیست و درست حدس زدم.
چرخید و به سمت در رفت.
یک قدم به سمتش برداشتم که در با صدای خیلی بلندی بسته شد.
تکلیف دستم معلوم نبود که برای چه اینقدر ترحم انگیز به سمتش دراز شده بود. حتما میخواست گوشهی پیراهنش رو چنگ بزند و التماس کند رازش را برملا نکند یا ...یا ...شاید هم میخواست دست نوازشی بکشد روی گونهای که سیلی زده بود...