_ با من ازدواج کردی که هر دومون رو عذاب بدی؟ از کی داری انتقام میگیری؟ از من یا خودت؟
بیحرکت میماند. کنار کنسول میایستم و بغض صدایم را به ارتعاش میاندازد.
_ داری حالم رو بدتر میکنی! چند ماهه که هر ثانیه دارم میمیرم و نمیمیرم! چرا یهجوری رفتار میکنی که بیشتر از خودم بدم بیاد؟
بالاخره برمیگردد به سمت منِ فروپاشیده و امان از لبانِ کج شدهاش. امان از نیشخندی که عمیق است و پررنگ.
_ دلت براش تنگ شده؟
صدایش خصمانه است و من شوک زده نگاهش میکنم.
انتظار شنیدن این جمله را ندارم.
_ میپرسی دارم از کی انتقام میگیرم؟
چهرهاش بیتفاوت و یخ زده است اما صدایش...
غرق در یک خشم ترسناک است.
_ دارم از همه انتقام میگیرم. از تو...از خودم...از اون مرتیکهی بیناموس...از داداشای بیغیرت تو...از خونوادهام که باعث شدن سر از اون شهر در بیارم و با تو آشنا بشم...از همه...میشنوی؟