برگشت و دوباره به پشت سر نگاه کرد. کاویار با فاصله کمی کنار آزالیا ایستاده و حرف می زد . عرفان هم بی خیال و سوت زنان چمدانها را داخل اتومبیل می گذاشت.
از اینکه آنها بی توجه به حال و روز او ، به کارشان ادامه می دادند لَجش گرفت و بیشتراز آن از کاویار که کوتاه نمی آمد. صحبتهایشان طولانی شده بود و حتی فراموش کرده بود برای پنهان شدن او درپشت صندوق عقب، زمان راازدست می دهند.
دستهایش را در آغوش گرفت و بازهم سرچرخاند. نیم رخ صورت و بینی آزالیا سرخ شده بود و هنگام حرف زدن بخار غلیظی از دهانش بیرون می آمد. بوسه کاویار روی صورت آزالیا غافلگیرش کرد و بعد نگاه بی حالت کاویار که در چشمهایش نشست.
بلافاصله نگاهش را دزدید و به آنطرف و به اتومبیلهای پارک شده دوخت. چرا تعجب کرده بود؟! او کاویار بود همان فوتبالیست بدنام با آن خانواده بدنام تر!
دلش برای دیدن آوا ضعف رفت. باخود فکر کرد اگر آوا اینجا بود و از نزدیک اسطوره توخالی اش را می شناخت بازهم همچنان واله و شیدایش می ماند؟