داد می کشید.
از صدای داد و بیداد بیزار بودم.
اما او که داد می کشید ، همه چیز متفاوت می شد.
هیچ ترسی در من پدید نمی آمد.
فقط ندامت بود و بس.
- مگه بهت نگفتم نذار نزدیکت بشه؟...اگه دستش بهت خورده بود که من خودمو می کشتم....می فهمی؟...من خودم و اون کثافتو با هم می کشتم.
بمیرم برای صدایش.
بمیرم برای رگ های شقیقه اش.
بمیرم برای سرخی صورتش.
باید واقعا بمیرم.
آنقدر بمیرم که این لرزش تن هم تمام شود.