دانههای ریز باران که حالا عجولانه به روی چهرهشان مینشست حرارت و التهاب قلبهایشان را تعدیل میکرد. دستش را بالا برد و به کمک آوات از روی زمین بلند شد. نگاهش برای چند ثانیه به چشمان غبارگرفتهی او خیره ماند. هنوز دستش در دستان گرم و نیرومند او جا خوش کرده بود. هنوز ابرهای سمج آسمان در تکاپو بودند و خیال رفتن نداشتند. و هنوز هم با همهی تلخیهای روزگار قلبش دیوانهوار برای بودن با او میتپید. ای کاش ساعتها کش میآمدند و این ثانیهها را جاودانه میکردند.دستش بیاراده روی صورت روژان نشست و قطرههای باران را از روی گونههای تبدارش گرفت. موهای نمناک خرماییرنگش را که مواج و رقصان از زیر شال طرحدارش بیرون ریخته بود از روی صورتش کنار زد و گفت:...