روبه رویش نشستم و نگاهم را دوختم به دستش که تند و تند روی برگه حرکت میکرد. دست دیگرش را پنجهوار در موهایش فرو کرده بود، تا تکیه گاه سرش باشد. کمی مکث کرد با نوک خودکار چند ضربه به آرامی وسط برگه زد، بعد دوباره مطلب آمده به ذهنش را روی برگه پیاده کرد.
بیخیال به اطراف و متفکر به روی برگه! حضور مرا کاملاً فراموش کرده بود؛ همانطور که نگاهم قه حرکات با طمانینهاش بود، از ذهنش برای خودم حرف زدم: خانم بهراد، شما که هنوز نشستهاید! میتوانید بروید، بله, لزومی ندارد که روبهروی من بیکار بنشینید و زل بزنید به حرکات من! میبینید که دیگر کاری نیست. وسط ظهر است و الان گرسنه هستید، از رنگ و رویتان مشخص است که دارید از گرسنگی پس میفتید؛ مزاحم شما...