ادریس از کوه بالا میرفت و من برای درک هیجان او و به خاطر اینکه فکر نکند آدم ضعیف و خستهکنندهای هستم به دنبال او بالا میرفتم، کفشم پایم را از داخل زخم کرده و نفسم به شماره افتاده بود. ادریس به خاطر من از آن کوه برگشته بود و من به خاطر او از این کوه بالا میرفتم. حالات و هیجانات ادریس برایم غیرقابل توصیف بود. من که از ارتفاع میترسیدم به خاطر عشقی که به ادریس داشتم با هیجان به سمت بالا میرفتم. از خستگی دستهایم دیگر جان نداشتن و با سرعت کمتری به دنبال او میرفتم، برای همین هم یکی از دستهایم را آزاد کردم تا کمی استراحت کند و با قدرت بیشتری از سنگها بگذرم و بالا بروم که ادریس گفت :
ــ آن یکی دستت را بگیر و گرنه میافتی.