وقتی بچهباحالهای تازهواردِ مدرسه ازم خواستند سر میز ناهارشان بنشینم، نمیدانستم باید چی کار کنم. همان لحظه سینیام را گذاشته بودم روی میز همیشگی، یعنی روی همان میز بچهمعمولیها، بچههایی که همیشه یکیشان دارد دستش را توی بینیاش میکند و یکی دیگرشان دستهای چربوچیلی پیتزاییاش را با تیشرتش پاک میکند. عُمَر کیم از آن سر میز پرسید: «جِیک تو فکر کردی بچهباحالی؟» موهای بلند و سیاهی داشت که دماسبی پشت سرش بسته بود و تیشرت روشن پرنقشونگاری به تن داشت.