قصه از کجا شروع شد؟ از سیاهی؟ از دوخانه چسبیده بهم یا از آن شبی که آمد، کنار حوض زانو زد و صورتش را در آن قسمتی از آب که سایه ی ماه رویش افتاده بود شست؟ از خاکستری بودن لحظه ای که دیوار خانه شان را رنگ کردم یا از نوک مدادی بودن آن لحظاتی که آمد، دعوتم کرد به یک چالش و پشت بام های خانه... شد سرآغاز دلداگی پنهان شده در بطن قلبمان؟ از سفید شدن روزهایی که آمد و برایم از زیبایی چشمانم گفت یا از دوباره تیره شدن لحظاتی که من در تب و تاب درد و وابستگی سوختم و او، کنارم درد کشید؟ از سیاهی و روشنی؟
از قهر و آشتی؟ یا شاید هم از آن همه مهر و علاقه و در درد غوطه خوردنمان؟ قلم دست من نبود. در هیچ کجای این قصه انگار قلم دست من نبود.