بعد از چند هفته تنها شبی بود که کمی احساس آرامش کردم، قدم زدن در پارک محله که به خاطر رو به تاریکی رفتن آسمان از همیشه خلوت تر بود، کنار بیدهای مجنون چند ساله و حوض بزرگ پر از قو واردک ، حالم را عوض کرده بود و ذهنم را از آن در هم برهمی نجات داده بود. در آن محیط فقط به یک چیز فکر می کردم، چیزی که فکرم را به آسانی با نگاه کردن به آسمان تیره و ستاره های چشمک زنش که تازه سر و کله اش پیدا شده بود، تسخیر می کرد. بله فکر امیر خان و فقط خود خود امیر خان... نه غم ندیدنش، نه درد دوریش، نه زجر فاصله ها و حسرت بالا و پایین های شهر که چون دره ای |ژرف میانمان دهان باز می کرد و آرزوها را به آسانی می بلعید...