هرکدام از ما یک «چرا» داریم، هدفی نهفته در عمق وجودمان، دلیل یا اعتقادی که منبع اشتیاق و انگیزة ماست. شاید هنوز ندانید «چرا»ی شما چیست یا چطور آن را به زبان بیاورید، اما ما تضمین میکنیم که شما یک «چرا» دارید. اگر دوست دارید «چرا»ی خودتان را پیدا کنید و نمیخواهید صبر کنید تا پیتر در یک پرواز کنار شما بنشیند تا «چرا»یتان را بیابید، این کتاب به شما کمک میکند. ما بر این باوریم که همة ما استحقاق این را داریم که مثل استیو زندگی کنیم: با انگیزه به سرکار رفتن و برگشتن به خانه، از خواب بیدار شویم و در پایان روز، از کاری که میکنیم احساس رضایت و خرسندی داشته باشیم.
رضایت، کلمة دیگری برای شادمانی نیست. چیزهای زیادی باعث خوشحالی ما در کارمان میشود: به هدف رسیدن، ارتقا یافتن، مشتری جدید پیدا کردن، کامل کردن یک پروژه و از این قبیل چیزها. اما شادمانی موقت است و احساسی است که خیلی پایدار نیست. موفقیتی که دوازده ماه پیش نصیب کسی شده، برای کار کردن به او انرژی نمیدهد. این شدت شادمانی با گذشت زمان فروکش میکند.
رضایت، چیزی عمیقتر است. رضایت پایدار است. تفاوت بین شادمانی و رضایت، تفاوت بین دوست داشتن چیزی و عاشق آن بودن است. برای مثال، ما همیشه به بچههایمان اظهار محبت نمیکنیم، اما همیشه عاشق آنها هستیم. لزوماً هر روز سر کارمان خوشحال نیستیم، اما هر روز میتوانیم سرکارمان احساس رضایت داشته باشیم، اگر آن کار در ما این احساس را ایجاد کند که بخشی از چیزی به مراتب بزرگتر از خودمان هستیم. (به همین دلیل است که حتی وقتی با معیارهای استانداردی، مثل پاداش گرفتن و مقام گرفتن، به نظر موفق میآییم، باز هم احساس نارضایتی داریم. ما وقتی رضایت داریم که کاری که میکنیم بهطور مستقیم به «چرا»ی ما مربوط باشد). استیو، مرد فولاد ما، وقتی قراردادی میبندد، خوشحال میشود، اما با داشتن این احساس که با دلایلی بزرگتر در هدفی والاتر سهیم است، احساس رضایت میکند. شادمانی از کاری که میکنیم، حاصل میشود. رضایت از اینکه، چرا آن کار را میکنیم، به دست میآید.
استیو مرد خوشبختی است، هرچند تا وقتی که پیتر را ندیده بود و با او حرف نزده بود، نمیتوانست روشن و رسا، «چرا»ی خودش را بیان کند، اما بیش از دو دهه با «چرا»ی خودش زندگی کرده بود و درنتیجه، احساس رضایت و درخشان بودن میکرد. اما اگر شرکت سوئدی در شرکتی بزرگتر ادغام شده بود که باعث میشد رتبة شغلی استیو پایین بیاید، چه میشد؟ اگر مجبور میشد بدون اینکه «چرا»ی خودش را بداند، بهدنبال شغل جدیدی برود، چه اتفاقی میافتاد؟ با توجه به بیش از دو دهه تجربهاش، به احتمال زیاد سعی میکرد در جای دیگری به فروش فولاد بپردازد. اما اگر این شرکت جدید، اعتقادی به پایداری نداشت، وقتی در یک هواپیما با یک غریبه حرف میزد، حس هدفمندیاش به همراه اشتیاقش، ناپدید میشد و ممکن بود هرگز تکههای پازل را کنار هم نچیند و متوجه نشود که علاقه و اشتیاقش نسبت به کارش عملاً به دلیل علاقهاش به فولاد نیست.
اگر بهدنبال علاقه و اشتیاقی فناناپذیر برای کارمان هستیم، اگر میخواهیم احساس کنیم در کاری فراتر از خودمان مشارکت و همکاری میکنیم، همة ما نیازمند دانستن «چرا»ی خودمان هستیم و دلیل ما برای نوشتن این کتاب، همین بوده است.