هزاران حباب سطح آب را پوشاندند و آب قُلقُلکنان بالا آمد. چیچست از ترس چشمهایش را بست و جیغ زد، اما موجی عظیم بدن ناتوانش را به عقب هل داد و به ساحل نزدیک کرد. دوباره برای بلند شدن تقلا کرد اما با دیدن آنچه از آب بیرون میآمد سر جایش خشکش زد. حتی دیگر نمیتوانست فریاد بزند. زبانش بند آمده بود. نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند. وحشتناک بود. چیچست دوباره سعی کرد بدنش را که انگار فلج شده بود از آب بیرون بکشد، اما بیفایده بود. تنها توانست فریاد بزند کمک، کمک، هیولای دریاچه و بعد همه چیز سیاه شد.