فصل خشکسالی و بی بارانی بود. در یکی از سفرهای طولانی مان برای کمک به نجات جان آفریقاییان، قایقمان آهسته و سنگین در طول رودخانه به پیش می رفت و در آن آب های کم عمق، به زحمت، راهش را از میان آبراهه ای بین کرانه های شنی می گشود. من در کف قایق نشسته بودم و، غرق در اندیشه هایم، می کوشیدم مفهومی پایه ای و جهان شمول از اخلاق بیابم که در هیچ فلسفه ای نیافته بودم. برگه های کاغذ را، یکی پس از دیگری، با جمله هایی غیر مرتبط با یکدیگر سیاه می کردم، فقط به این منظور که ذهن خود را بر موضوع متمرکز نگاه دارم.
روز سوم، وقتی خورشید غروب می کرد، و درست در لحظه ای که ما راه خود را به سختی از میان گل های اسب آبی می گشودیم، ناگاه و بی مقدمه، عبارت «حرمت حیات» در ذهنم جرقه زد. در آهنین گشوده شده بود: راه بیشه زار، دیگر، نمایان بود. اکنون راه خود را به سوی اندیشه ای که در آن، اخلاق و آشتی و جهان و زندگی شانه به شانه ی هم داشتند یافته بودم.