کمی بعد پیرمرده رفت و من لحظهشماری میکردم که هرچه زودتر از اتاق بیان بیرون، مریم هم کنارم نشسته بود و دلداریم میداد. نمیدونم واقعآ خیلی طول کشید یا لحظات برای من که انتظار میکشیدم دیر میگذشت، زمان داشت تلاش میکرد که منو نابود کنه، طاقت نیاوردم، سرمو گذاشتم روی شونهی مریم و آروم اشک میریختم! مریم هم تشویقم میکرد که گریه کنم تا سبک بشم ولی انگار گریههام اصلا اثری نداشت و تا علیرضا رو بیارند بیرون برام یه قرن گذشت. تا در باز شد سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت سیاوش که اومده بود بیرون و پرسیدم «چی شد؟» با ناراحتی گفت: باید بستری بشه!