کیوان به او نگاه می کرد که چهره اش زیر نور ضعیف شمع ها مثل رزهای باران زده بود. قطره های عرق پشت لب های زیبایش برق می زد. او حس می کرد که در مقابل این همه زیبایی و وقار در مانده شده ، چیزی که هیچ وقت و با هیچ کس دیگر احساس نکرده بود.کیوان دلش می خواست بیشتر بداند. از خودش از زندگیش و هر چیزی که به او مربوط می شد. اگر چه خودش هم می دانست که هیچ چیزی نمی تواند تصمیم قاطعی را که گرفته بود سست کند. او مصر بود که باران داشته باشد چون می دانست که ارزشش را دارد...