ـ عین این انسانای غارنشین یه آتیش به پا کنیم. تو بری شکار، من مراقب بچه هامون باشم.
صدای خنده ایمان در غار چند برابر می شد و هنوز در گوشم بود. نگاهم روی سکو نشست. ایمان را دیدم که با لبخند دستش را به سمتم دراز کرده بود و می گفت: ـ بیا بالا
ایمان نبود و من به همان سمت رفتم. دیگر به کمکش احتیاج نداشتم. چشم چرخاندم تا اسم خودم و او را پیدا کنم. صدای خودم در سرم پژواک شد.
: ـ ما هم یه کم جلف بازی این عاشقا رو در بیاریم.
تصویر ایمان و خنده اش در مقابل چشمانم نقش بست.
: ـ چند وقت بعدم با بچمون میایم اینجا ببینیم هنوز نوشتمون هست یا نه. اگه بود اسمشو اضافه می کنیم.
دوباره صدای خنده ها. در همان نقطه ایستادم.
: ـ اینجا.
همانجایی که ایستاده بودیم و اسم هایمان را حک کرده بودیم. با دیدن رد محوی از اسم هایمان بغض کمرنگی در گلویم نشست. دستی روی آن کشیدم. هیچ چیز برای پررنگ کردن آن نداشتم. هیچ چیز برای اضافه کردن اسم امید به آن نداشتم. نمی دانم اگر بود هم من پررنگش می کردم یا نه؟ چون دیگر اثری از ما نبود.