مزدک چند قدم به او نزدیک شد و او همزمان چند گام به عقب رفت تا جایی این حرکت ادامه داشت که بالاخره نگین پشتش به دیوار خورد و امکان هر گونه حرکتی از او سلب شد. مزدک مثل پدرش خیلی قد بلند نبود. نگین به راحتی از روی شانهاش متوجه حضور جمشید در سالن شد، اما چیزی بروز نداد. سکوت کرد و اجازه داد تا مزدک در بیخبری بماند و از طرفی جمشید متوجه رفتار زشت پسرش بشود. مزدک خواست روسری را از سرش بردارد، اما نگین سرش را عقب برد و به تندی گفت :
ـ انگار توی این خونه کسی نبوده تا ادبت کنه؟ مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نیست؟
ـ نه عزیزم تو حالیم کن حرف حساب چیه؟