چشمانم از حیرت بیرون زد،واقعا که پسر بی فکر و نفهمی بود.چطور مقابل این همه چشم که کنجکاوه به ما مانده بود این طور حرف میزد.
ای کاش در اون مراسم نبودیم و وجود مهرداد در آن نزدیکی نبود تا با سیلی به او نشان می دادم که حد خود را نگه دارد. به زحمت خونسردیم را حفظ کردم و تنها سرم را در مقابل انتظارش برای جواب، تکان دادم و رو از او برگرداندم. آن قدر عصبی بودم که تحمل دیدن واکنش دخترهای اطرافم را نداشتم.با آمدن پیش خدمتی که شربت سرو می کرد راه فراری از آن جو پیدا کردم...